کد مطلب:35456 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:265

محمد رسول الله











به خردی ز دیدار مام و پدر
چو محروم شد سید نامور


به مانند یك هاله بر گرد ماه
به رخسار آن كودك بی پناه


غبار یتیمیش بد جلوه گر
كز آن چهره ی خوب شد خوبتر


نبوغ و بزرگی بدان روی ماه
نمودار بد زان دو چشم سیاه


بدان گونه آن چهره، تابنده بود
كه هشدار ایام آینده بود


كه این طفل زیبا بدین رنگ و آب
به گیتی نماید یكی انقلاب


اساس جهان را دگرگون كند
پریشانی و شرك بیرون كند


بسان یكی گوهری پر بها
كه پرورده در كان گیتی خدا


نهال وجودش كه خود ناب بود
ز تقوا و از علم، سیراب بود


نژادش ز پر مایه پیغمبران
بزرگ و پر آوازه در این جهان[1].


به دامان شایسته نسوان پاك
نمو كرد آن گوهر تابناك


عمویش، ابوطالب پر هنر
به خدمت ورا بسته بودی كمر


كه این پر بها گوهر آبدار
ورا از برادر بدی یادگار


همی اندك اندك چو نیرو گرفت
به اطراف و اكناف خود خو گرفت


به گردش جهانی فرومایه دید
ز تقوی و اخلاق بی مایه دید


پس آغاز در سیر و گردش نمود
به هر گوشه هر چیز كاوش نمود


زمانی همانند پیغمبران
به كار شبانی نمود امتحان


چهل ساله بود آن مه پر بها
كه پیغمبرش خواند ناگه خدا


چهل ساله مردی به دنیا غریب
ز اقوام و افراد بد بی نصیب

[صفحه 21]

به پیكار اعراب خونخوار شد
به فرمان یزدان به پیكار شد


به عصری كه دنیا پر از جنگ بود
به ویژه عرب مایه ی ننگ بود


جهان شد پر آوازه اش ناگهان
كه یكتاست پروردگار جهان


به عصری كه اعراب از چوب و سنگ
خدایان همی ساختی رنگ رنگ


نوایش چو تندر، جهان كوب گشت
ز هر گوشه دنیا پر آشوب گشت


عرب شد به بدخواهیش همزبان
به جنگش ببستند هر سو میان


بدو سنگ بارید و هم ناسزا
نترسید و شد متكی بر خدا


نمود آن چنان استقامت به كار
كه اسلام چون كوه شد استوار


جهان شد ز قرآن چنان غرق نور
كه دیگر كتب شد چو اجرام دور


سحاب جهالت زدود از سپهر
چو دیدند اعراب آن خوب چهر


عرب را بیاورد در شاهراه
جدا كردشان زان گذشت سیاه


كه در جهل و فسق و جسارت بدند
شب و روز در قتل و غارت بدند


چو باران رحمت، كلامش مدام
همی آتش فتنه را كرد رام


ز بیراهه، خود كاروان بشر
به راه سعادت كشید آن پدر


دگر مالداران دور از خدا
جهانخواره ی ناكس بی حیا


كه میراث غارتگران داشتند
بسی سیم و زر بر هم انباشتند


بدان مال كز غارت دیگران
شده جمع در دست مستكبران


به دهقان بسی فخر بفروختند
ستمدیده را جان و دل سوختند


به فرمان حق، ختم پیغمبران
بفرمود بر توده ی مومنان


بشر از نر و ماده، زرد و سفید
خداوند گیتی ز خاك آفرید


به هر رنگ و هر شكل و هر نقش و ساز
ندارند بر یكدیگر امتیاز


هر آن كس به پرهیز نامی بود
به درگاه یزدان گرامی بود


قوانین موهوم در خاك كرد
به اسلام تبعیض را پاك كرد


بدانسان بیامیخت با مومنان
كه گر ناشناسی گذشتی بر آن


معرف نمی كرد اگر ذكر نام
ندانست آن كس، محمد، كدام


در اینجا علی دوستدار خدا
همی یاد كرد از دگر انبیاء


همی بود موسی، شبان شعیب
كجا كار كردن همی بود عیب

[صفحه 22]

چو آن گله از آب سیراب كرد
تن خسته از كار بی تاب كرد


به پای درختی تن خود رها
نمود و همی خواست نان از خدا


مسیحا كه بر مرده جان می فزود
به هر گوشه از خاك بستر نمود


همی بالشش بود در زیر سر
به هر خوابگه، سنگ كوه و كمر


چراغش كه پر نور و پر تاب بود
به هر شامگه شمع مهتاب بود


چنان جسم را داده بد پرورش
كه هرگز نمی خواستی نان خورش


نه خدمتگزاری و نه مركبی
به جز دست و پایش نجست آن نبی


سراینده ی حق كه داود بود
خود از لیف خرما سبد می نمود


محمد كه بد ختم پیغمبران
نهادند گردن به حكمش مهان


چو زین دهر شد سوی دیگر سرا
نبودش نه كاشانه نی سربنا


در آن لحظه مرگ بد گرسنه
كجا بود در فكر بار و بنه


همه عمر چون بندگان سیاه
نشستنگهش بود بر خاك راه


به دست خود آن پای افزار خویش
بزد بخیه هرگاه گشتی پریش


اگر با رفیقی شدی رهسپار
برهنه خری را كه می شد سوار


پیاده سواره نمودی به هم
نمی گفت ز اندازه بیش و كم


یك از همسرانش به درب سرا
یكی پرده آویخت سنگین بها


پیمبر چو آن پرده دیدی به چشم
برافروخت چهر و عیان كرد خشم


كه این پرده از كوخ پیغمبران
به یك سو نه ای بانوی بانوان


كه این پرده با رنگ و نقش و نگار
به كوی نبوت نیاید به كار


چو آزادگی، غیر فرهنگ نیست
فرستاده را حاجت رنگ نیست


همی گفت ای ساكنان زمین
ببینید پیغمبر راستین


نباشد به دنیا مرا حرص و آز
به جز لقمه ای نان ندارم نیاز


چنان است پر وصله پیراهنم
كه شرم آید از پاره دوز این منم


مرا گفت یك روز آن نامدار
كه این ژنده جامه به یك سو گذار


بگفتم كه آهسته باش ای كریم
سبكبار آسان به منزل رسیم


شما ای همه بندگان خدا
بدین پیشوایان كنید اقتدا


بترس و بپرهیز از حرص و آز
به هر كار كن تكیه بر بی نیاز

[صفحه 23]


صفحه 21، 22، 23.








    1. 1.